تاريخ دروغين و اسناد بجامانده سلسله هخامنشێ
در مقدمهاي كه رلف نارمن شارپ بر كتاب "فرمانهاي شاهنشاهان هخامنشي"[1] نوشته است، ميخوانيم كه با سقوط امپراتوري هخامنشي الفباي پارسي باستان از ياد رفته و فراموش شده (ص.1). نيز ميدانيم كه در ابتداي سر كار آمدن اين سلسله پادشاهي خط و زبان عيلامي به كار ميرفته كه اصلاً يك زبان هند و اروپايي نيست. تازه از زمان اردشير دراز دست به بعد، يعني از سال 458 ق.م، يا به عبارتي از دهمين سال سلطنت 41 ساله اردشير دراز دست بوده كه اين زبان ديگر به كار نرفته است.[2]
پادشاهلان اين سلسله براي نوشتن فرمانها و نامههاي رسمي از زبان آرامي بهره ميگرفتند. اين امر خود گوياي اين است كه زباني كه به زبان پارسي باستان مشهور است به هيچ وجهي فرهنگ غالبي در منطقه نبوده و بيشتر مردم اصلاً اين زبان را نميدانستند و اين امر گواهي است بر غريبه بودن هخامنيشيان در اين منطقه.
سؤال مهمي كه در اين ميان مطرح است، اين است كه چرا اين خط و زبان بعد از فروپاشي امپراتوري به فراموشي سپرده شده است؟ چرا در زمان امپراتوري اشكاني كسي ديگر به زبان پارسي باستان صحبت نميكند؟ به اين زبان چيزي نمينويسد؟ چرا در مورد زبان دوره اشكانيان تا اين حد گنگ و بريده بريده حرف زده ميشود؟ به عنوان مثال به دو منبع اينترنتي زير مراجعه كنيد[3]. دايرةالمعارف اينترنتي ويكيپيديا دو خصلت را براي زبان اشكانيان برميشمرد: اول اينكه، الفبا، الفباي آرامي بوده است، و دوم اينكه، اين زبان و نوشتار آكنده است از كلمات آرامي به صورت پيكتوگراف. يعني كلمات را آرامي مينوشتند و پارتي ميخواندند. اين نوع كلمات را بهار در سبكشناسي خود هزوراش ناميده است. يعني براي اينكه بنويسند گوشت، كلمه آرامي را مينوشتند، و به پارتي ميخواندند. من نميدانم كه اگر كلمه آرامي است، و ما ميتوانيم آن را آرامي بخوانيم از كجا ميدانيم كه آنها آن را پارتي ميخواندند؟ خود اين امر نشان ميدهد كه الفباي زباني كه به پارسي باستان مشهور است، الفباي قدرتمندي نبوده. الفباي ميخي براي نوشتن بسيار ناكارآمد و بسيار سخت است. دوم اينكه، به نظر من ميرسد كه اطلاعات ما د رمورد خط و زبان پارتي آنقدر كم است كه مجبوريم داستان سازي كنيم. ميدانيم كه در زمان اشكانيان زبان رسمي و دولتي يوناني بوده و روي تمام سكهها هم به زبان يوناني مينوشتند.
براي اينكه دليلي اين امر را بفهميم بياييم تاريخ هخامنيشيان را كه ادعا ميشود يكي از بنيانگذاران تمدن جهاني هستند بررسي كنيم.
بررسي تحليلي كتيبه بيستون
غالباً كتيبه بيستون يكي از نمادهاي تمدن بزرگ ايرانيان دانسته ميشود. ببينيم كه خود اين كتيبه چه ميگويد. در ابتداي اين كتيبه ميبينيم كه داريوش هم مانند ساير پادشاهان منطقه خود را از دودماني اصيل و از ديرگاه شاه ميخواند. او نامي از چند كس ميبرد و آنها را اجداد خود معرفي ميكند. اين افراداز اين قبيل هستند: ويشتاسپ، پدر وي ارشام، پدر او آريارمن، پدرش پيش پيش، پدر چيشپيش هخامنش، (ستون اول، بند دوم). از اين پنج تن در مورد سه تن هنوز شواهد تاريخي قطعي مبني بر اينكه پادشاه بودهاند وجود ندارد جز چند كتيبه كه در اصالت آنها شك و ترديدهاي فراواني هست. در اين مورد در ادامه صحبت خواهيم كرد. اين سه تن هخامنش، آريارمن و ارشام هستند. او در بند چهارم همين ستون ميگويد كه هشت تن از خاندان او قبلاً پادشاه بودهاند. او در اين ليست پادشاهان كوروش را به صراحت پادشاه نمينامد، بلكه او را در سايه كمبوجيه قرار ميدهد. "كمبوجيه نام، پسر كوروش از تخمه ما، او اينجا شاه بود." (ستون اول، بند دهم) او از كمبوجيه نام ميبرد اما هيچ اشارهاي به كوروش اول و كمبوجيه اول كه قبل از وي شاه بودند نميكند. اگر حرف داريوش را راست بدانيم و بپذيريم كه قبل از وي 8 تن در پادشاه بودهاند، نام اينان از اين قرار خواهد بود: هخامنش، آريارمن، ارشام، چيشپيش، كوروش اول، كمبوجيه اول، كوروش دوم و كمبوجيه دوم. البته در اين مدت شخص ديگري پادشاهي را به دست گرفته است كه داريوش او را گئومات يا همان بردياي دروغين مينامد. با اين حساب تعداد پادشاهان قبل از داريوش واقعاً به هشت عدد خواهد رسيد. اما او از كوروش و كمبوجيه فقط به طور سطحي نام ميبرد، و نامي هم از كوروش و كمبوجيه اول نبرده است، در عوض نام كسي را ميبرد كه در ليست پادشاهان قرار ندارد؛ ويستاسپ. در بند شانزده ستون دوم از قول داريوش ميخوانيم كه مردم پارت و گرگان نافرمان شدهاند و پدرش ويشتاسپ اين شورش را سركوب ميكند. اما داريوش توضيح نميدهد كه پدرش كي و كجا پادشاه بوده است. از طرفي چطور است كه اين پادشاه در زماني كه هنوز زنده است، پسرش به مقام پادشاهي رسيده است؟ او در بند سوم ستون اول ميگويد "بدان جهت ما هخامنشي خوانده ميشويم (كه) از ديرگاهان اصيل هستيم، از ديرگاهان تخمه ما شاه بودند." از سه تني كه در مورد شاه بودن آنها ترديدهاي فراواني وجود دارد كه بگذريم، ميبينيم كه سه تن ديگر از پادشهان اين سلسله، چيشپيش، كوروش اول و كمبوجيه اول، خود را شاه انشان ناميدهاند، يعني اينان فقط حاكمان منطقهاي هستند و تا زمان كوروش دوم كه خود را در منشوري كه در بين مليگرايان فارس به منشور حقوق بشر كوروش مشهور است، خود را پادشاه سومر و اكد ميخواند، كسي از اين سلسله پادشاه بزرگي نبوده، بلكه صرفاً يك حاكم يا خان محلي بوده است. "شاه سومر و اكد" عنواني بود كه هر پادشاه بزرگي در اين منطقه خود را به آن نام ميخواند. تا زمان داريوش كه امپراتوري بزرگي را بنيانگذاري ميكند، كسي با غير از اين عنوان پادشاه بزرگي محسوب نميشده است. كسي نميتواند ادعا كند كه داريوش از ذكر نام كورورش و كمبوجيه هم كوروش اول و هم كورورش دوم و نيز هر دو كمبوجيه اول و دوم را مد نظر داشته است. براي اينكه او در ادامه همان بند دهم كه قبلاً قسمتي از آن را ذكر كردم، ميافزايد "همان كمبوجيه را برادري بود، بردي نام، از يك مادر (و) يك پدر با كمبوجيه." خوب از اين عبارت ميفهميم كه منظور داريوش دقيقاً همان كوروش و كمبوجيه دوم بوده است. در ثاني ميفهميم كه چند همسري مدتها قبل از اسلام در فرهنگ ايرانيان وجود داشته است. لااقل پادشاهان به راحتي بر اين امر اعتراف كيكردند و مانند فرهنگ روميان باستان داشتن چند همسر در ميان پارسيان باستان عيب و عار نبوده است. قابل توجه بسياري كه اين رسم را رسمي عربي ميدانند كه بعد از هجوم اسلام به ايران در اين منطقه رواج يافته است.
داريوش در مورد ماجراي مرگ كمبوجيه تنها يك جمله گذرا ميگويد "پس از آن كمبوجيه به دست خود مرد." (انتهاي بند 11 از ستون اول)در بند پنجم ستون اول داريوش ادعا ميكند كه به خواست اهورامزدا شاه شده است. اين جملهاي است كه داريوش بارها و بارها تكرار كرده است. او در بند ششم نواحي تحت كنترل خود را برميشمارد. در ترجمه رلف نارمن شارپ آمده است "اين است كشورهايي كه از آن من شدند." (ابتداي ستون اول، بند ششم) بعد نام تمام اين نواحي را ذكر ميكند، و در انتهاي اين بند تعداد آنها را بيست و سه تا اعلان ميكند. "جمعاً 23 كشور." اما به نظر من اين ترجمه چندان دقيق نيست. البته منظورم اين نيست كه بر روي انتخاب واژگان خوردهگيري كنم. تنها چيزي كه ميخواهم بگويم اين است كه نبايد اين كلمه را به سبك و سياق امروزين فهميد. امروزه "كشور" نام واحدي سياسي است كه در آن چيزي به نام حقوق شهروندي براي مردم وجود دارد، اما در زمان داريوش چنين نبوده است. لذا بهتر از كلمه "دهياو" را به قلمرو ترجمه كنيم نه كشور. اگر اين متن را به اين صورت بفهميم آن وقت ميبينيم كه داريوش پادشاهان زيادي را شكست داده و قلمرو آنها را به خاك خود ضميمه كرده است. در بند هفتم ستون اول ميبينيم كه داريوش ادعا ميكند كه اين كشورها فرمنبردار او بوده و هرچه كه او ميگفته ميكردهاند. در بند هشتم او ميگويد "در اين كشورها [و به تعبير بهتر قلمروها] مردي كه وفادار بود او را خوب نواختم. آنكه بيوفا بود او را سخت كيفر دادم."
او ميگويد كه خيلي تلاش كرده است تا گئومات خاندانش را برنيندازد. (ستون اول، بند چهاردهم) از بند شانزده او شروع ميكند به برشمردن شورشهايي كه بر عليه او برپا شده است. بعد از اينكه گئومات را ميكشد در هر طرف آشوبي برپا ميشود.
آثرين در خوزستان برميخيزد. نديت بئير در بابل. (ستون اول، بند شانزدهم) آثرين را نزد داريوش آورده و وي اين مرد نافرمان را ميكشد. (ستون اول، بند هفدهم)
نديت بئير هم به گفته داريوش مردم را فريفته و خود را بختالنصر، فرزند نبونئيد، خوانده بود. (همان) داريوش او را هم ميكشد. (ستون دوم، بند اول)
داريوش ميگويد كه در زماني كه در بابل بوده، اين مردمان برعليه او شورش ميكنند: پارس، خوزستان، ماد، آشور، مصر، پارت، مرو، ثتگوش، سكائيه. (ستون دوم، بند دوم) اگر كسي اندكي تاريخ و جغرافياي سياسي امپراتوري پارس را در آن زمان بداند، خواهد فهميد كه اين مردمان در واقع مردم تمام قلمرو مورد مدعاي داريوش هستند. همه آنها به تحريك افرادي كه داريوش آنها را دروغگو و فريبكار ميداند برعليه وي شورش ميكنند. آيا واقعاً اينها شورشي كردهاند؟ داريوش كه هنوز سلطنت خود را تثبيت نكرده است تا آنها شورش كرده باشند. اما در برابر كسي كه خود را ذاتاً و اصالتاً از تخمه پادشاهان ميداند هر گونه ادعاي استقلالي شورش محسوب ميشود.
مرتييا در خوزستان خود را شاه ميخواند (ستون دوم، بند سوم) و مردم آنجا از ترس داريوش او را ميكشند. (ستون دوم، بند چهارم)
يك مرد مادي به نام فرورتيش خود را در ماد شاه ميخواند. (ستون دوم، بند پنجم) جنگ با وي تا به ارمنستان كشيده ميشود، و در نهايت فرورتيش شكست ميخورد و داريوش بيني، گوش و زبان او را بريده، چشماش را در آورده، و او را كتف بسته جلوي كاخ وي نگه ميدارند تا درس عبرتي باشد براي همه نافرمانان. بعد هم او را در همدان دار ميزند و براي اينكه درس خوبي به همه داده باشد، تمام ياران برجسته او را هم در دژ همدان به دار ميآويزد. (ستون دوم، بند سيزدهم)
چيثرتخم در سگارتيه، خود را از نوادگان هوخشتر ميخواند. داريوش او را هم گرفته و بيني و گوش او را بريده و يك چشم او را كنده و كتف بسته جلوي در كاخ خود نگه ميدارد و در نهايت وي را اربل [كه شايد همان شهر اربيل امروز باشد] دار ميزند. (ستون دوم، بند چهاردهم)
آنگاه پارت و گرگان به گفته داريوش سر به شورش برميدارند و خود را از آن فرورتيش ميخوانند. داريوش پدر خود، ويشتاسپ، را مأمور سركوب اين شورش ميكند. (ستون دوم، بند شانزدهم) اين شورش هم سركوب شده و اين قلمرو هم به قلمرو داريوش ضميمه ميشود. (ستون سوم، بند اول و دوم)
فراد در مرو سر برميكشد، و داريوش اين شورش را هم سركوب ميكند. (ستون سوم، بندهاي سوم و چهارم)
وهيزدات پارسي در پارس شورش برپا ميكند، و به گفته داريوش خود را برديا، فرزند كوروش ميخواند. (ستون سوم، بند پنجم) داريوش او و سپاهيانش را در پارس دار ميزند.(ستون سوم، بند هشتم)
اين بار زماني كه در ماد و پارس است بابليان براي دومين بار نافرماني ميكنند. ارخ خود را فرزند نبونئيد ميخواند، و به گفته داريوش او دروغگو بوده است. و با اين تحريك مردم بابل نافرمان ميشوند. (ستون سوم، بند چهاردهم) به فرمان داريوش ارخ و همراهان او در بابل به دار آويخته ميشوند. (ستون سوم، بند پانزدهم)
داريوش ميگويد كه تمام اين جنگها و گريزها در همان سال اول رخ داده است. (ستون چهارم، بند اول) او افتخار ميكند كه در اين جنگها 9 پادشاه نامبرده فوق را اسير كرده است. او دوباره در بند دوم ستون چهارم يكي يكي آنها را نام برده و همه آنها را دروغگو ميخواند. حال معلوم شد كه دروغگويي، بيوفايي و خيانت به چه معناست. او علت پيروزي خود را دائماً حمايت اهورامزدا اعلان ميكند. اين افراد دروغ گفتهاند اهورامزدا آنها را به وي سپرده است تا او هر طوريكه صلاح ميداند با آنها رفتار كند. به عنوان مثال (ستون چهارم، بند چهارم)
داريوش به جانشينان خود اندرز ميدهد كه شيوه او را به كار برند و نافرمان را كيفر دهند و فرمانبردار را پاداش. (ستون چهارم، بند پنجم)
داريوش ادعاي خود را تكرار ميكند كه همه اينها را در همان يكسال انجام داده. او ميگويد: "اين (است) آنچه من كردم. بخواست اهورامزدا در همان يك سال كردم. تو كه از اين پس اين نبشته را خواهي خواند، آنچه بوسيله من كرده شد ترا باور شود. مبادا آن را دروغ بپنداري." (ستون چهارم، بند ششم) او بندهاي ششم، هفتم ، هشتم و دهم اصرار دارد كه اينها را باور كنيم و دروغ نپنداريم. در بند هشتم از ستون چهارم حرف جالب توجهي ميزند:
بخواست اهورامزدا و خودم بسيار (چيزهاي) ديگر كرده شد (كه) آن در اين نبشته نوشته نشده است. بآن جهت نوشته نشد، مبادا آنكه از اين پس اين نبشته را بخواند آنچه بوسيله من كرده شد، در ديده او بسيار آيد (و) اين او را باور نيايد، دروغ بپندارد.
پس نتيجه منطقي اين حرف اين است ميزان جنگها و كشتارها بيشتر از اينها بوده است. او سپس ادعا ميكند كه شاهان پيشين هيچ كدام چنين دستاوردهايي نداشتهاند. (ستون چهارم، بند نهم) در بندهاي دهم و يازدهم ستون چهارم او هشدار ميدهد كه اين نوشتهها را نبايد پنهان بداريم. در بند دهم او در حق كساني كه اين نوشتهها را براي ديگران بازگو ميكنند دعاي خير كرده و در بند يازدهم بر كساني كه اين نوشتهها را مخفي ميكنند نفرين و لعنت ميفرستد؛ "اگر اين گزارش را پنهان بداري، بمردم نگويي، اهورامزدا دشمن تو باشد و ترا دودمان نباشد." (ستون چهارم، بند دهم) در بندهاي پانزدهم، شانزدهم و هفدهم همين عبارات را تكرار ميكند. چرا بايد اين نوشتهها اين همه ارزش داشته باشند؟ با توجه به محتواي اين نوشتهها ميتوان با حدسي قريب به يقين گفت كه هدف او ايجاد رعب و وحشت در برابر هر نوع نافرماني در برابر خود است.
دوباره در بند دوازده از ستون چهارم تكرار ميكند كه اينها را تماماً در همان سال اول پادشاهي خود انجام داده است. در بند سيزده از ستون چهارم او ميگويد كه اهورامزدا و خدايان ديگر او را ياري كردهاند چون دروغگو و درازدست، يعني متجاوز نبوده است، نه او و نه دودمان او. او در اين بند ادعا ميكند كه با همه با انصاف رفتار كرده است.
در بند بيستم عبارتي آمده است كه بايد به دقت مورد بررسي قرار گيرد. در ابتدا نوشتار اصلي را با آوانويسي فارسي ذكر ميكنم:
وَشنا: اورمزد آهَ: ئي يَم: ديپي مَ ئيي: ت يام: اَدَم: اَكُونَ وَم: پَتي شَم: آري يا: آهَ: اُتا: پَ وَست آيا: اُتا .....
اين بند توسط رلف نارمن شارپ به اين صورت ترجمه شده است:
به خواست اهورا مزدا اين نبشته من (است) كه من كردم. بعلاوه به (زبان) آريايي بود، هم روي لوح و هم ... (ابتداي بند بيستم ستون چهارم)
حال بياييم ببينيم كه اين نوشته به چه معناست:
وَشنا: به خواست،
اورزمزد آهَ: همان اهورامزدا است در حالت فاعلي،
ئي يَم: ضمير اشاره "اين" در حالت فاعلي. در واقع به معناي "اين است"،
ديپي مَ ئيي: اين كلمه در واقع اين است: "ديپيم مَ ئيي"، كه در آن "ديپيم" به معناي نوشته يا كتيبه و "مَ ئيي" ضمير شخصي متصل "من" است. كه در مجموع به معناي "نوشته من" است،
ت يام: در اينجا به معناي "كه".
اَدَم: من، امروزه در زباني كردي با ديالكت باديناني از كلمه "از" يا "ازم" به معناي "من" استفاده ميشود،
اَكُونَ وَم: كردم،
پَتي شَم: اين كلمه را نارمن شارپ به "بعلاوه" ترجمه كرده است. ببينيم چه رخ داده است. اين كلمه كلاً سه بار در اين كتيبه آمده است. تنها و تنها در بند ببيستم از ستون چهارم. دو بار به همين فرم و يك بار به فرم "پَتي شَمَ ئيي". اين فرم دوم را نارمن شارپ همان قيد "بعلاوه" ميداند كه "با ضمير متصل اول شخص مفرد در حالت اضافه و با حذف يك "مَ" باز به همان معناست. اگر يك "مَ" حذف شده باشد، آنگاه حالت اصلي كلمه به اين فرم خواهد بود: "پَتي شَم مَ ئيي". كه در آن "مَ ئيي" هم ضمير متصل حالت اضافه است و هم حالت مفعولي صريح. معلوم نيست كه چرا نارمن شارپ حالت اضافي را در اين مورد پذيرفته است، درحاليكه اين كلمه در ابتداي جمله نارمن شارپ قرار داشته و اصلاً حالت اضافي در آن پيدا نيست. اگر اين كلمه در حالت اضافي باشد بايد آن را به "بعلاوۀ من" بخوانيم، كه بوضوح از معنا تهي خواهد شد. حال بياييم آن را حالت مفعولي صريح در نظر بگيريم. اما قبل از اين كار براي اينكه اين ترجمه را كامل كنيم، به كلمه ديگر توجه كنيم.
آرييا: اين كلمه به چهار صورت آوانويسي فارسي شده است: "اَرئيكَ: صفت در حالت فاعلي مفرد مذكر، بيوفا، شرير." "اَريكا: همان صفت در حالت فاعلي جمع مذكر." "آرييَ: صفت در حالت فاعلي مفرد مذكر، آريايي، و در سانسكريت، شريف." آرييا: همان صفت در حالت مفعول معه مفرد: بزبان آريايي." اينكه قومي حاكم خود را شريف و از نژادي اصيل بداند، البته اولين بار نيست كه در تاريخ ديده ميشود، و البته ميدانيم كه نبايد اين حرف را زياد جدي گرفت.
حال به آوا نگاري اين كلمات با الفباي فارسي توجه كنيم. همه اين صورتهاي مختلف كلمات تركيبي هستند از ريشه "آ-رِ-اي" با پسوندهايي نظير "كَ"، "كَ-آ"، "يَ" و "يَ-آ".
آهَ: به معني بود يا بودند.
حال براي درك كردن اين اشتباه تاريخي، اگر نخواهم آن را يك جعل آگاهانه و عامدانه و سفارشي بخوانم، بياييم به جمله داريوش توجه كنيم. مطابق با ترجمه نارمن شارپ او ميگويد "بخواست اهورامزدا اين نبشته من (است) كه من كردم. بعلاوه به (زبان) آريايي بود، هم روي لوح هم روي چرم تصنيف شد. بعلاوه پيكر خود را بساختم. بعلاوه نسبنامه ترتيب دادم. پيش من هم نوشته و هم خوانده شد. پس از آن من اين نبشته را همه جا در ميان كشورها فرستادم. مردم همكاري كردند." (ستون چهارم، بند بيستم)
حال بياييم ببينيم كه آيا اين ترجمه ميتواند درست باشد.
ميدانيم كه در زمان داريوش تمام اسناد رسمي حكومتي و قراردادهاي كاري كه با كارگران نواحي مختلف سرزمين تحت حكمراني وي بسته ميشد و قسمت بسيار زيادي از اين اسناد به عنوان گنجينههاي ارزشمند تاريخي در اختيار ما قرار دارد، همه به زبان آرامي بوده است، و اين زبان از زبانهاي خانواده سامي است و نه هند و اروپايي يا به اصطلاح آريايي، و اينكه با توجه به گفته نارمن شارپ خط پارسي باستان با نابودي اين سلسله پادشاهي از رونق افتاده است، سؤال اساسي كه پيش ميآيد اين است كه اين نوشته به زبان به اصطلاح آريايي را چه كسي ميخوانده است؟ اين زبان اصلاً زبان روزمره مردم اين منطقه نبوده است، مردم اين منطقه آرامي ميدانستند نه پارسي باستان. چگونه است كه متوني را كه داريوش اصرار دارد همه بايد آن را براي هم نقل كنند به زبان به اصطلاح پارسي باستان نوشته ميشود؟ چرا قراردادها به اين زبان نوشته نشده است؟
از طرف ديگر بايد به بررسي برخي از ادعاهاي رلف نارمن شارپ بپردازيم تا ماهيت اين ترجمه را اندكي بيشتر دريابيم. نارمن شارپ ادعاي برخي از باستانشناسان را مبني بر اينكه خط پارسي باستان به دستور داريوش ابداع شده است، رد ميكند. استدلال او اين است كه ممكن است كه نوشته به زبان پارسي باستان از روي نوشته عيلامي ترجمه شده باشد، اما با اندك توجهي ميتوانيم دريابيم كه اين كتيبه در جاي خوبي نقر شده است. استدلال ديگر او اين است كه داريوش نگفته است كه اين اولين كتبيهاي است كه به زبان پارسي باستان نوشته شده است. خود نارمن شارپ ميداند كه اگر اين فرضيه كه خط ميخي پارسي به سفارش داريوش و براي اولين بار ساخته شده است، درست باشد، آنگاه بايد پذيرفت كه كتيبههايي كه به نام كورورش در پاسارگاد حجاري شده است، ساخته داريوش هستند. (ص. 29) اگر اين نوشته ترجمه متن عيلامي باشد، داريوش بايد اول متن عيلامي را نويسانده باشد، كه در آن صورت اين ادعا كه اين نوشته به زبان آرايايي است ادعايي تهي و بيمعناست. در ترجمه هم نميشود اين عبارت را وارد كرد، چون اين متن در ابتدا به زبان عيلامي نوشته شده و نه آريايي. در ثاني اينكه اگر تمام مردم قادر بودند اين زبان را بخوانند، چون داريوش ادعا ميكند كه آن را براي تمام كشورها فرستاده و همه مردم همكاري كردهاند، چرا داريوش ميبايستي زبان خود را معرفي كند. از هر جهت كه نگاه كنيم اين جمله نبايد اين معنا را داشته باشد. لزومي نداشته كه داريوش زبان خود را معرفي كند. اگر مردم ميتوانستند به آن زبان بخوانند كه نام آن را هم ميدانستند و اگر نميتوانستند، افزودن اين جمله كمكي به كسي نميكند. اگر شما به چيني زير متني چيني برايم بنويسيد كه آن متن چيني است، من اصلاً نخواهم فهميد كه آن متن چيني است يا مثلاً كرهاي چون زبان چيني نميدانم.
از طرف ديگر داريوشي كه قصد جعل كردن داشته باشد، هيچگاه نخواهد گفت كه اين خط به سفارش او ساخته شده است. جاعل قصد دارد كه اين خط را قديميتر از آنچه هست نشان دهد، لذا اينكه داريوش نگفته است كه اين خط به سفارش خود او ساخته شده است، به هيچ وجهي دليل خوبي براي رد كردن اين فرضيه نيست. دومين استدلال نارمن شارپ اين است كه اين كتيبه در جاي خوبي نقر شده است. اين كه جاي خوب چيست، بدون ارائه توضيح تحليلي هيچ ارزش و سنديتي ندارد. لذا اين رديه نارمن شارپ هم به اصطلاح محكمه پسند نيست. خود نارمن شارپ هم اين را ميپذيرد كه ممكن است كه اين كتيبه ترجمه كتيبه عيلامي باشد. در كتبيههاي كوروش در پاسارگاد، در كتيبههاي آريارمن، و ارشام (كه اگر داريوش اين خط را ابداعانده باشد --يعني دستور داده باشد كه براي زبان او خطي بسازند--، آنها هم جعلي هستند) اشتباه وجود دارد و نارمن شارپ دليل اين اشتباهات را عدم آشنايي كاتب با خط پارسي باستان ميداند. سؤال من اين است كه در يك نظام پادشاهي كه كاتب سلطنتي با خط پادشاه خود آشنايي ندارد، آن نوشتههاي روي پوست را داريوش در بين كشورها و براي چه كساني فرستاده است؟ من نميتوانم بپندارم كه نارمن شارپ تنها اشتباه كرده باشد. او ظاهراً آگاهانه و با سفارش رژيم حكام در ايران جعل تاريخ كرده است؛ هويت سازي كه يكي از مسايلي است كه در آن مورد در ادامه حرف خواهم زد.
كتيبه به زبان پارسي باستان زير كتيبههاي عيلامي و بابلي نقر شده است. ميدانيم كه اين هر سه خط از چپ به راست و از بالا به پايين نوشته ميشوند، لذا خط پارسي باستان پس از خطوط عيلامي و بابلي نقر شده است. اين دليل خوبي است براي اينكه داريوش دستور ساختن خطي براي زبان خود را داده باشد.
لذا يا بايد بپذيريم كه داريوش دروغ گفته است كه اين كتيبه را بر روي پوست و به زبان آريايي به همه كشورها فرستاده است، يا بايد ترجمه آن را طوري تطبيق دهيم كه با واقعيات بيشتر همخواني داشته باشد.
حال بياييم به جاي ترجمه دوگانه نارمن شارپ ريشه "آ-رِ-اي" را به معناي شورش، بيوفايي و شرارت در تمام ترجمههاي معادل حفظ كنيم. در اين صورت كلمه "آ-رِ-اي-يَ-آ" مركب است از ريشه "آ-رِ-اي" به معني شورش به اضافه پسوند "يَ-آ". اين پسوند هم پسوند حالت فاعلي است و هم حالت مفعولي صريح. در اينجا اين كلمه نميتواند پسوند فاعلي داشته باشد، براي اينكه فاعل جمله خود داريوش است. لذا معقول اين است كه اين پسوند را نشانه مفعولي صريح براي كلمه "شورش" بدانيم. يعني اين كلمه را در اين عبارت مفعول جمله قلمداد كنيم. براي اينكه معناي جمله روشن شود و بدانيم كه بايد چه بكنيم اين ترجمه را بازنويسي ميكنم:
به خواست اهورا مزدا اين نبشته من است كه من كردم. .... شورشها بود.
حال جاي خالي را كه نارمن شارپ با عبارت "بعلاوۀ" پر كرده است با ترجمه "شرح كردم، توصيف كردم" پر ميكنم. لذا ترجمه تمام بند به اين صورت خواهد شد:
"به خواست اهورامزدا اين نبشته من است كه كردم. شرح من (از) شورشها بود. هم روي لوح و هم روي چرم تصنيف شد. شرح كردم پيكرم را ساختم. شرح كردم نسبنامه بساختم. پيش من هم نوشته و هم خوانده شد. پس از آن من اين نبشته را همه جا در ميان كشورها فرستادم. مردم همكاري كردند."
اينگونه داريوش نگفته است كه اين كتيبهها را به چه زباني براي مردم قلمرو خود فرستاده است. و ترجمه يكدست ميشود.
براي اينكه در مورد مسايل حاشيهاي بحثي در نگيرد و متن ار از هدف اصلي دور نكند من ترجمه نارمن شارپ را از واژه "پَتي شَم" به همان صورت مي_پذريم. در اين صورت ترجمه متن به صورت زير در خواهد آمد:
" به خواست اهورامزدا اين نبشته من است كه كردم. بعلاوه شورشهايي (كه) بود هم روي لوح و هم روي چرم نوشته شد. نيز پيكرم را ساختم. نيز نسبنامه بساختم. پيش من هم نوشته و هم خوانده شد. پس از آن من اين نبشته را همه جا در ميان كشورها فرستادم. مردم همكاري كردند."
به اين طريق هم ميبينيم كه ترجمه متن يكدست ميشود و اين سؤال كه چرا داريوش ميبايستي زباني را كه با آن اين متن را نوشته، نام ببرد، پيش نخواهد آمد. بعد او در مورد اقدامات خود در سال دو و سوم سلطنتش حرف ميزند. شورش خوزستان كه "ات مئيت" را در نهايت ميكشد. (ستون پنجم، بند اول) به گفته او خوزيان "آريكا" يعني شورشي يا بيوفا يا شرور شده بودند. (ستون پنجم، بند دوم)
بعد سكاها هم شورشي ميكند و داريوش سردار آنها را هم ميكشد. (بند چهارم، ستون پنجم) به گفته داريوش اين سكاها هم "آريكا" يعني بيوفا و شرور شده بودند. (ستون پنجم، بند پنجم)
در تمام اين كتيبه خبري از نبرد تاريكي و روشنايي نيست، بلكه تماماً شرح شورشهايي است كه داريوش همه آنها را سركوب ميكند و از همه ميخواهد كه اين ماجرا را براي همه كسان ديگر تعريف كنند. علت اين امر واضح است. او هم مانند پادشاهان مصر ميپنداشت كه سلطنت او ابدي است. او ميخواست همه اين ماجراها درس خوبي باشد تا كسي جرأت نكند كه فكر مخالفت با او و دودمان او را به ذهن خود راه دهد. اكنون ميتوانيم درك كنيم كه چرا او هم به سبك و سياق ساير پادشاهان خاورميانه خود را به صورت زير معرفي كرده است:
من داريوش شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه كشورهاي شامل همه گونه مردم، شاه در اين زمين بزرگ و دور و دراز، پسر ويشتاسپ، هخامنشي، پارسي، پسر پارسي، شرور، از نژاد شروران.
اين بند دوم كتيبه داريوش در نقش رستم (D-Na) است كه نارمن شارپ به جاي قسمت آخر آن نوشته است "آريايي از نژاد آريايي".
حال بياييم مروري مختصر بر تاريخ سلسله هخامنشي داشته باشيم.
تاريخ مختصر پادشاهان هخامنشي
سلسله هخامنيشيان داراي 19 پادشاه است، كه از اين تعداد در مورد هويت و وجود سه نفر يا حداقل در مورد پادشاه بودن آنها ترديدهاي زيادي وجود دارد و از آنها غالباً با عنوان افراد تأييد ناشده نام ميبرند. دليل اين ترديدها را در بالا ذكر كرديم. غالباً گفته ميشود كه اين سه نام را داريوش اول ساخته است. من هم براي اينكه درگير پيچيدگيهاي بحث تاريخي نشوم، از برشمردن آنها در شمار پادشاهان هخامنيشي صرفنظر ميكنم. اين سه تن عبارتند از هخامنش، آريارمن و آرشام. اما در مورد 16 تن از پادشاهان اين سلسله ترديدي وجود ندارد. از ميان اين شانزده تن سه پادشاه اول؛ تيسپس يا چيشپيش، كوروش اول و كمبوجيه اول پادشاهان منطقهاي بودهاند. من تاريخ اين سلسله را از زمان تاجگذاري كوروش دوم بررسي ميكنم. به گواهي تاريخ هم اين سلسله تا زمان كوروش دوم، كه در تاريخ به كوروش كبير مشهور است، نه تنها امپراتوري مهمي محسوب نميشده است، بلكه حتي اصلاً يك امپراتوري نبوده و سه پادشاه اول خود را شاه انشان ميناميدند، در حاليكه ميدانيم كه امپراتوريهاي مهم خاورميانه، جز سلسله عيلام، همگي خود را شاه سومر و اكد ميخواندند. اين سه پادشاه اول نه پادشاه عيلام هستند و نه پادشاه سومر و اكد، لذا پادشاهان يا حاكمان محلي هستند. امپراتوري اين سلسله عملاً از دوران پادشاهي كوروش اول شروع ميشود.
كوروش اول از 550 تا 530 ق.م حكومت كرده، دوران حكومت او تقريباً تماماً در جنگ و جهانگشايي سپري ميشود. گفته ميشود كه او بابل را با صلح فتح كرده و يهوديان را آزاد كرده است، در اين شكي نيست. اما سؤال اساسياي كه در مورد وي مطرح است، اين است كه وي پس از فتح بابل خود را پادشاه سومر و اكد ميخواند و خود را هخامنشي هم معرفي نميكند. منشوري كه وي نويسانده و در ميان فارسهايي كه خود را پارسي ميخوانند به منشور حقوق بشر كورورش هم مشهور است، به زبان اكدي و سومري است و نه زبان پارسي. ميدانيم كه كوروش مصر را هم فتح كرده و براي رعايت جنبههاي احترام در برابر خداي آنان زانو ميزند و در همان منشور هم از مردوخ به عنوان خداوند نام ميبرد. او اصلاً از زرتشت و زرتشتيگري يادي نميكند. اما نكته جالب اين است كه با اينكه آنان با مصر آشنا بودند، اما در قلمرو امپراتوري هخامنشيان چيزي به عنوان كاغذ وجود نداشته است. شايد در مراسلات از كاغذ استفاده شده باشد، اما كسي با اين ماده كتاب توليد نميكند، در حاليكه در همان دوران جمعي در يونان و ايونيا و مصر مشغول نوشتن كتاب بودهاند. كوروش اول بعد از 20 سال فتح سرزمينهاي مختلف در نبردي با پادشاه ماساژتها كشته شده و سرش بريده ميشود. آن طوري كه هرودوت ميگويد كوروش اول چندان هم صلحجو نبوده است ودر نبردي بر سر قدرت سرش را ميبازد. البته در مورد مرگ كوروش ابهاماتي هم وجود دارد. اينكه چگونه ممكن است پادشاهي با اين قدرت در جنگ با يك قدرت نه چندان بزرگ سرش را از دست دهد جاي شك فراواني دارد. در ادامه حدس خود را در اين مورد ارائه ميكنم.
بعد از وي كمبوجيه دوم به سلطنت ميرسدو از سال 529 تا 522 ق.م به مدت هفت سال سلطنت ميكند. جريان مرگ وي مشكوك است. به گفته داريوش اول "او به دست خود مرد". ميگويند وقتي كه وي ميشنود برادرش برديا در غياب او، كه براي سركوب نارضايتي در مصر راهي آن ديار شده بوده است، ادعاي پادشاهي كرده است، عصباني شده و با عجله بر اسبش سوار شده و شمشير زهرآگين خودش جانش را ميگيرد. آيا شمشير او نيام يا غلاف نداشته است؟ مرگ او هم مشكوك است.
بعد از مرگ وي به مدت يك سال اوضاع مغشوش است و گويا در اين يك سال شخصي به نام سمردياس يا همان برديا و به گفته داريوش بردياي دروغين يا گئومات حكومت ميكند. البته در مورد صحت گزارش داريوش ترديدهاي فراواني وجود دارد كه آن را قبلاً بررسي كرديم.
بعد از وي است كه داريوش به سلطنت ميرسد. به گواهي خود داريوش به سلطنت رسيدن او با خونريزيهاي زيادي همراه بوده است. از هركجاي قلمرو تحت حكمراني او بر عليه او ميشورند و او تمام آنها را سركوب ميكند. او 45 سال حكومت ميكند و از ميان كساني كه تا كنون بررسي كرديم اولين كسي است كه سر جايش و بر روي رختخواب خود مرده است.
بعد از وي خشايارشاي اول، فرزند او و آتوسا، به سلطنت ميرسد. او 20 سال سلطنت ميكند. اما دوران سلطنت او به هيچ وجهي آرام نيست. او به آتن لشكركشي ميكند و گويا آكروپوليس را به آتش ميكشد. او به دست مشاورش آرتابانوس كشته ميشود.
بعد از وي اردشير اول، يا اردشير درازدست به سلطنت ميرسد. او از 465 تا 424 ق.م به مدت 41 سال سلطنت ميكند. دوران سلطنت وي بسيار ناآرام به نظر ميرسد. او تمام پادگانهاي مرزي را خلوت كرده و سپاه را به نقاط درونيتر قلمرو خود فراميخواند. ظاهراً او به چيزي مشكوك بوده. در ادامه خواهيم دانست كه چه چيزي. او سر تختش جان سپرد.
بعد از وي خشايارشاي دوم، فرزندش، در سال 424 ق.م به مدت 45 روز سلطنت كرده و در نهايت به دست برارد ناتني خود، سوگديانوس، كشته ميشود.
سوگديانوس، فرزند ديگر اردشير دراز دست، از 424 تا 423 ق.م به مدت تقريباً يك سال بر تخت سلطنت مينشيند، اما در نهايت به دست آرباريوس، فرمانده لشكر، كشته ميشود.
بعد از سوگديانوس، فرزند ديگر اردشير درازدست، داريوش دوم، از سال 423 تا 405 ق.م به مدت 18 سال سلطنت نااستواري داشته و كنترل اوضاع به دست همسرش بوده است. او در رختخواب خود مرده است.
بعد از وي اردشير دوم، فرزندش به سلطنت ميرسد، كه از 404 تا 359 به مدت 45 سال سلطنتي ناآرام را تجربه ميكند، اما سرجايش ميميرد.
بعد از وي فرزندش، اردشير سوم، از 358 تا 338 ق.م به مدت 20 سال بر تخت سلطنت مينشيند. اوضاع سلطنت بسيار ناآرام است و از هرگوشهاي نداي مخالفتي برميخيزد. او هم سر جايش مرده است.
بعد از وي اردشير چهارم، فرزندش، از 338 تا 336 ق.م به مدت دو سال سلطنت ميكند. او سعي ميكند كه باگواس، ويز بسيار ذينفوذ، را بكشد، اما با باگواس پيشدستي كرده و به او سم ميدهد و ساير اعضاي خانوادهاش را هم ميكشد تا كسي به قصد انتقام برنيايد.
باگواس پسرعموي وي، داريوش سوم، را كه ميپنداشت راحتتر ميتواند بر وي نفوذ داشته باشد بر تخت مينشاند. وي از سال 336 تا 330 ق.م به مدت 6 سال بر تخت سلطنت مينشيند. در حمله اسكندر فرار ميكند و به دنبال فراهم كردن لشكري است تا به خيال خودش قلمروش را نجات دهد. اما كسي حاضر نميشود كه براي او بجنگد و در نهايت به دست يكي از حاكمان دست نشانده خود در باكتريا يا همان بلخ امروزين كشته ميشود. اسكندر كه گفته ميشود تختجمشيد را آتش زده است، در نزد مردم اين منطقه مقام پيغمبري مييابد، اما كسي نامي از داريوش و هخامنش به ياد ندارد. فردوسي هم در شاهنامه اسكندر را در مقام پيغمبري ميستايد، اما داستانهاي ديگري را كه در مورد پادشاهان پارس گفته است همه داستان ميپنداشتند تا اينكه تاريخدانان اروپايي هويت واقعيمان (؟) را به ما شناساندند.
بر اين اساس ميتوانيم با دقت خوبي حدس بزنيم كه علت شكست كوروش از يك پادشاه محلي در منطقه ماساژتها احتمالاً خيانت اطرافيان خود او بوده است، وگرنه معقول نيست كه پادشاهي به اين بزرگي در يك نبرد منطقهاي سرش را بر باد دهد. دليل اينكه اردشير دراز دست مناطق مرزي را از سپاه خالي ميكند، باز هم به احتمال قوي همين احساس عدم اطمينان به اطرافيان و نزديكانش بوده است. علت مرگ كمبوجيه دوم هم به احتمال قوي همين است، وگرنه داستاني كه داريوش درباره مرگ وي اعلان ميكند آنقدر بچهگانه و دور از ذهن است كه نميتوان آن را باور كرد.
در اين سلسله به اصطلاح بزرگ و متمدن و به گفته برخي از اغراق كنندگان، يكي از بنيانگذاران تمدن جهاني، نه متني ادبي نگاشته شده و نه فلسفي. اصلاً كتاب به آن مفهوم يوناني در اينجا معنايي ندارد. درست در زماني كه در يونان سقراط بحثهاي فلسفي را در هر كوي و برزن راه ميانداخته، و افلاطون وارسطو هر كدام مدرسه خود را باز كرده بودند، مدارس غير دولتي، در ايران خبري از اين رخدادهاي فرهنگي نيست. از تمام آن فرهنگ به اصطلاح درخشان تنها و تنها به اندازه يك كتاب متن از روي سنگنوشتهها باقي است. از تمام خط و فرهنگ و زباني كه اين همه به آن افتخار ميكنيم، تنها يك لغتنامه بسيار كوچك باقي مانده است كه آن را هم رلف نارمن شارپ به فارسي ترجمه كرده است.
عموماً در تاريخ رسم بر اين است كه وقتي ميخواهند راجع به گذشتگان بنويسند، بخصوص اگر اين گذشتگان، قرار باشد كه به عنوان هويت يك ملت معرفي شوند، فقط از اينكه آنان چه كارهاي مثبتي انجام دادهاند بحث ميكنند. اينكه داريوش هخامنشي راه ساخت، چاپارخانه ساخت، به كارگران مزد ميداد، و از اين قبيل. سلسله هخامنشي را به عنوان متحد كننده دنياي قديم معرفي ميكنند. درحاليكه پشت اين متحد كردن اين همه جنگ ريشه دوانده است. مردم ايران هم به كوروش كبير افتخار ميكنند، و هم به داريوش. كورورش را نماد آزادي و بخصوص آزادي ديني ميدانند، در حاليكه خود داريوش در شرح مردماني نظير خوزيان و توجيه سركوبي آنان در كتيبه بيستون ميگويد كه "آن خوزيان بيوفا بودند، و اهورامزدا از طرف آنهاپرستش نميشد." (ستون پنجم، بند دوم)
چگونه است كه هم كورورش قابل تحسين است، هم داريوش كه كاملاً برخلاف او عمل كرده است. غالباً كوروش را بنيانگذار حقوق بشر معرفي ميكنند. اما بياييم ببينيم كه آيا اين چنين است؟
متن كتيبه كوروش كه به سه زبان سومري، بابلي و اكدي نوشته شده است، متني است با دو ساختار گفتماني. نيمي به زبان اول شخص، و نيمي از زبان سوم شخص. اين متن ساختار تعريف خاطره را دارد. كوروش شرح وقايع را مينويسد و ميگويد كه من چنين و چنان كردم. گاهي هم از زبان سوم شخص گفته ميشود كه كوروش چنين و چنان كرد. در نتيجه اين متن اصلاً با هيچ معياري يك متن حقوقي محسوب نميشود؛ حتي با معيار آن زمان. قبل از كوروش متنهاي حقوقي نوشته شدهاند، لذا ساختار زباني متون حقوقي از قبل كشف شده بودند. اما كوروش از آنها بهره نبرده است، بلكه قصد او فقط اين بوده است كه بگويد "ببينيد من چقدر خوبم." وگرنه استفاده كردن از ساختار متن حقوقي كاري نداشت. در ثاني اينكه مقوله حقوق بشر و به طور كلي مقوله حقوق بدون داشتن پشتوانهاي كه ضامن اجرايي اين متون باشد بيمعناست. بخصوص در مورد حقوق بشر اين ضامن اجرايي جامعه مدني است. در خاورميانه هرگز چنين جامعه مدني شكل نگرفته است. اگر هم در آن زمان مردماني تا نزديكي شكل دادن به يك جامعه مدني پيش رفته باشند، مردمان آتن هستند. آنها هم اعمال وحشيانهاي انجام دادهاند، اما همه اين كارها را در دادگاهي انجام دادهاند كه مطابق با معيارهاي آن روز دموكراتيك محسوب ميشود. اما داريوش براي خودش اين حق الهي را قايل است كه هركاري كه ميخواهد بكند و هر بلايي كه صلاح ميداند بر سر اسير خود بياورد. در چنين شرايطي استفاده از اسيران به عنوان برده هم انسانيتر است و هم اقتصاديتر. نميتوان به داريوش افتخار كرد كه براي ساختن تخت جمشيد از برده استفاده نكرده است، چون در مقابل او كارهايي كرده است كه يونانيان هرگز نكرده بودند. و به قول خيام
"تو غره بدان مشو كه مي مينخوري صد لقمه خوري كه مي غلامست آنرا".
ناصر پورپيرار يا ناصر بناكننده (۱۳۱۹ تهران) نويسنده ايراني، معتقد است كه ابنيه كنوني موسوم به پاسارگاد تنها در چند دهه اخير ساخته شده است شما ميتوانيد با كليك كردن در سايت زير بخشي از گفتههاي ايشان را بشنويد
برگرفته از دكلان
دوستان
لطفا اظهار نظر كنيد نه اينكه به سوالات جانبي بپردازيد ، نوشته از جه كسي است يا نيست، يا اينكه اسناد ان را ارائه بدهيد. اصل مطلب را عوض نميكند،مطلب همان است كه اينجا نوشته سده است، حال جه شما ان را نوشتهايد جه كسي ديگر يا بنده، فرقي ندارد. اين مطلب براي ان نوشته شده كه بحث ايجاد كند نه اينكه.......... در مورد اسناد هم نويسنده سعي بر ان داشته است كه اسناد را در ميان مطلب بگنجاند ، لطف كنيد كه خلاف نوشتههاي اين مطلب را ثانبت كنيد.
اين نوشتهها را مورد تحليل قرار بدهيد.
در مورد مطلب نظر بدهيد
. سپاسگذارام
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید: